توي يك شركت جديد كامپيوتري شروع به كار كرد و خيلي زود رييس يكي از بخش هاي اصلي شد.شب ها دير تر به خانه مي آمد.من هم كنكور را دادم و قبول شدم.سرم با درس هام گرم بود شب ها تا مرتضي نمي آمد ؛نميخوابيدم.
آن شب مرتضي با يك دسته گل هاي سرخ به آشپزخانه آمد.منم داشتم با هر زحمتي بود يك كوكو ي ساده درست كنم.
- سلام بر تك ستاره ي شب
- سلام عزيزم خسته نباشي
- سلامت باشي تقديم به شما
- مرسي مرتضي جان،من عاشق گل هاي طبيعي ام.يك گلدان بلوري را پر از آب كردم و گل ها را داخلش گذاشتم.
- خوبي؟چه خبر؟درس هات و ميخوني؟
- ممنونم.خبر سلامتي عشقم!درس هارا هم ميخونم.
- اگه برات سخته نميخواهد آشپزي كني.از بيرون يك چيزي ميخوريم ديگه.
- مرسي.عزيزم.ولي اين طوري سوئه هازمه و انواع مرض ها را ميگيريم.تازه معلوم نيست غذاها وضعيتشون چطوريه!بعدشم من هم با آشپزي آرامتر ميشم.
- جدي آرام ميشي؟راستي ..
- اره
- حواست نيست داره ميسوزه
- تابه را برداشتم و انداختم رو سينك ظرفشويي
- كه آرامش ؟؟؟
هر دو خنديديم و گفتم حق با توست.از فردا از بيرون غذا ميخوريم!راستي بايد يك چيزي بگم
- جانم؟بفرما؟
- راستي تو ميخواستي چيزي بگي؟
- اول تو بگو
- نه تو بگو
- من بايد برم دبي
- انگار آسمون روي سرم خراب شد.چرا؟
- واسه يك كار مهم.
- چقدر طول ميكشه؟
- يك ماه
- نبايد بري
- چرا عزيزم؟
- همين كه گفتم
- اما
- مهسا تو چي ميخواستي بگي؟
- هيچي
- ولي...
سرم را پايين انداختم و گفتم تو داري ....ميشي!
اما...شوخي ميكني؟
- نه جدي ام
- ولي الان زوده
- خب من چيكاركنم؟
- الان زوده.من بايد برم دبي.تو هم درس داري.ما خودمون هنوز بچه ايم
- كي ميخواهي بري؟
- نهايتا تا آخر هفته كه دو روز ديگه است.
- سرم را پايين انداختم.و گفتم يعني منو تنها مي ذاري؟
- مهساجان تو بايد تا حد اقل دو روز ديگه اون را از بين ببري
- شوخي ميكني!
- نه عزيزم.كاملا جدي هستم
- چطوري؟
- كافيه اين كيسه ي برنج را بلند كني.
- چقدر بي رحمي.
- بي رحم نيستم عاقلم
- ممنون.يعني من عقل ندارم
- نه
- هان؟پس چي؟تو ميفهمي چي داري ميگي
- آره تو بايد تا دو روز ديگه تصميم گرفته و كار را تمام كرده باشي.
- من نميتونم
- ميتوني
- من اين كار را نميكنم.من....اين موجودم!
- اداي فيلم ها را در نيار
- من ادا در نميارم....من آدم نميكشم.
- مهسا گوش كن.اون هنوز تشكيل نشده و هيچ قتلي هم در كار نيست
- ..........
- مهسا
- بذار تنها باشم فكر كنم
- قربون چشمات بشم اشك نريز،گریه نکن دیگه!
- تو مطمني؟
- بخدا ما هنوز كلي وقت داريم .تو درس هات و تمام كن.منم به كار هام سر و ساماني بدم.بعد چشم.بخدا وقت هست .تو تازه نوزده سالته.چه خبره؟يا من بيست و پنج ساله كه هنوز بچه ام!
- مهساجان قبول كردي؟
- فردا شايدبه دكتر برم.الانم برو بيرون
- پس با هم مي ريم.حالا هم بپر زنگ بزن غذا بيارن من برم دوش بگيرم
- به من چه.از اتاق برو بيرون
- چرا برم؟قهري؟
- خب من كه به حرفت گوش دادم .الان برو.دوست ندارم ببينمت.
روبروم نشست و گفت واقعا دوستم نداري؟
- دوست ندارم ببينمت.
- چرا؟
- واسه چي سر من داد ميزني؟چرا زور ميگي هميشه
- صداي خودم بود خواست بالا بره!
- صدات بيخود كرد
- دستام را گرفت و گفت ببخشيد عزيزم.دست خودم نبود.آخه الان چه وقتش بود!
- خيله خب برو بيرون
- پس تو هنوز راضي نيستي!
- قبول كردنش برام سخته.
- ميفهمم.اما حرفام بايد راضي ات كنه
- .....
نظرات شما عزیزان: